گنجور

 
کلیم

جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم

گر نقد جان دهند سخن را بها کنم

با عالمی مرا سر همخانگی کجاست

کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم

چندانکه جای در دل آتش کند سپند

خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم

سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است

دلدار در کنارم و رو در قفا کنم

از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست

غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم

یک بزم را ببوی سخن مست می کنم

چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم

سامان خونفشانی روز و شبم نماند

دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم

داروی یأس با همه دردی موافقست

زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم

تن را چو در لباس قناعت بپرورم

همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم

گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست

حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم

تنبیه منکران سخن می توان کلیم

گر اژدهای خانه بآنها رها کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

ای آن که چون ز جاه تو بر تو ثنا کنم

گیتی ز نور خاطر خود پر ضیا کنم

هر گه که گفت خواهم مدح تو نظم خویش

چون باد از نفاذ و چو آب از صفا کنم

بحرم که هر چه یابد طبعم گهر کند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
اهلی شیرازی

جان نذر کرده ام که بپایت فدا کنم

پیش آی تا بنذر خود آخر وفا کنم

شرمنده ز آسمان و زمینم که بهر تو

تا کی بسجده افتم و تا کی دعا کنم

با من نکرد هجر تو کاری که دامنت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
فیض کاشانی

از دور بر خرامش قدت ثنا کنم

نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم

دارم بزیر پرده ناموس مستیی

تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم

صد راه عقل بسته شود اهل هوش را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه