گنجور

 
کلیم

در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم

خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم

بر روزه قناعت خود صبر می کنیم

گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم

از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم

ما غیردود آتش سودا نمی خوریم

هر کس که دید چاک دلم پاره شد دلش

ما زخم را زتیغ تو تنها نمی خوریم

دایم ز بس به بند گریبان فتاده است

چیزی ز دست خویش چو مینا نمی خوریم

دست تهی بهمت می جمع کی شود

از منع توبه نیست که صهبا نمی خوریم

پرهیز بیش ازین نتواند مریض عشق

از هیچکس فریب مداوا نمی خوریم

از وضع ناگوار جهان طبع ما کلیم

از بسکه سیر شد غم فردا نمی خوریم