گنجور

 
کلیم

اقلیم دل به زور مسخر نمی‌شود

این فتح بی‌شکست میسر نمی‌شود

از گریه سرنوشت چه شویم که این رقم

زایل به آب چون خط ساغر نمی‌شود

روشندلان خوش آمد شاهان نگفته‌اند

آیینه عیب‌پوش سکندر نمی‌شود

جان می‌دهم نهفته که دل پی نمی‌برد

خون می‌خورم چنانکه لبم تر نمی‌شود

کی می‌نهد دلیر قدم در محیط عشق

تا کس در آب دیده شناور نمی‌شود

خاک از غبارگاه بلندی طلب بود

با ما به خاکساری همسر نمی‌شود

پیداست تا کجاست ترقی ما که مور

گر بال یافت صاحب شهیر نمی‌شود

بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه

از ناکسی سیاهی لشکر نمی‌شود

آسوده‌خاطریم ز رد و قبول خلق

فرسوده محک زر اختر نمی‌شود

گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند

با خواری شکست برابر نمی‌شود

خود را دگر ز گرم‌روان نشمری کلیم

در زیر پایت آبله اخگر نمی‌شود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

وصلت به آبِ دیده میسر نمی‌شود

دستم به حیله‌هایِ دگر درنمی‌شود

هرچند گردِ پای و سرِ دل برآمدم

هیچم حدیثِ هجرِ تو در سر نمی‌شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان

[...]

خاقانی

سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود

تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی

کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود

هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون

[...]

عطار

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

کارم درافتاد ولیکن به یل برون

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

[...]

اوحدی

کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟

یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟

زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک

زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود

پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت

[...]

عبید زاکانی

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود

بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

با او دمی وصال به صد لابه سال‌ها

تقریر می‌کنیم و مقرر نمی‌شود

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه