گنجور

 
کلیم

تا تیغ او به داد اسیران نمی‌رسد

یک سر به کوی عشق به سامان نمی‌رسد

جایی که پای خاطر من در میان بود

آشفتگی به زلف پریشان نمی‌رسد

از خود چو نگذری به مرادی نمی‌رسد

سر تا بریده نیست به سامان نمی‌رسد

در بیت ابروی تو که بی‌عیب آمده است

جز دخل کج به خاطر مژگان نمی‌رسد

ما طفل بوده‌ایم و شب جمعه دیده‌ایم

هرگز به صبح شنبه مستان نمی‌رسد

یک حرف بیش نیست سراسر بیان عشق

این طرفه تر که هیچ به پایان نمی‌رسد

کوتاهی زمانه به جایی رسیده است

کز می دماغ باده‌پرستان نمی‌رسد

چون شیشه شکسته ز ما دست شسته‌اند

اصلاح ما به خاطر یاران نمی‌رسد

پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ

ز آن رو نگاه یار به مژگان نمی‌رسد

شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود

نبود بلند تا به سخن‌دان نمی‌رسد