گنجور

 
کلیم

مرغ دلم که روشن ازو چشم دام بود

کشتی باین گناه که بیدانه رام بود

دیدم ز بیقراری خود در ره طلب

آسایشی که قافله را از مقام بود

بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد

پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود

در هند تیره بختی وارون است کار

زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود

هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی

پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود

تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر

مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود

زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم

کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود

امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم

زان لب که منفعل زجواب سلام بود