گنجور

 
کلیم

دوران زکار بسته اگر عقده وا کند

دست شکسته را ببریدن دوا کند

بسیار کفش آبله ها پاره می شود

تا کس سراغ آن گهر بی بها کند

زاهد زبس بمکتب تعلیم کودنست

استاد خواهد ار همه کسب هوا کند

تا چند دست بر سر و پایم بگل بود

عیش آن بود که عاشق بیدست و پا کند

هر جا که مستمع بسخن دیر می رسد

بگذار تا زبان خموشی ادا کند

بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است

آرایشی که ناخن دخل بجا کند

لب تشنه تا بچاه نیفتد نیابد آب

میراب روزگار چو حاجت روا کند

ناصح نمی توان بفسون دل ازو برید

کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند

افتاده ام ز دیده روشندلان کلیم

از دیدن من آینه رو بر قفا کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode