گنجور

 
کلیم

گردون بشیشه تهیم سنگ کین زند

طالع بشمع کشته من آستین زند

مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم

ما را که برنداشته چون بر زمین زند

چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول

بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند

همچون حباب ذوق خموش کسی که یافت

گر دم زند نخست دم واپسین زند

در محفلیکه تازه در آئی گرفته باش

اول بباغ غنچه گره بر جبین زند

تا رفته ام ز بزم تو بر در نشسته ام

بیتاب شوق بر در صلح اینچنین زند

امروز آرزوی جهان در کنار اوست

خوشوقت آنکه دست بدامان زین زند

شاید که حال دل قدری به شود کلیم

گر بار شیشه دل ما بر زمین زند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode