گنجور

 
کلیم

دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام

از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام

با شعله ام بنسبت عریانی الفت است

زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام

هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست

این شیشه را برای شکستن گرفته ام

دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست

در کین خویش جانب دشمن گرفته ام

چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود

روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام

آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود

منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام

تا چند در نی قلم آتش زند سخن

من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام