گنجور

 
کلیم

از دست دهر محنت بسیار می کشم

آئینه وار هر نفس آزار می کشم

در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت

از طبع سازگار خود آزار می کشم

یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد

چون آفتاب دست بدیوار می کشم

یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد

چون آفتاب دست بدیوار می کشم

بازار گرمم از خنکی هایِ بخت ، زفت،

آن یوسفم که ناز خریدار می کشم

چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ

از دیده در ره تو اگر خار می کشم

چون سایه اختیار بدستم نداده اند

گویم چسان که دست زهر کار می کشم

خونم وفا بمستی چشمت نمی کند

زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم

از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش

آئینه را نقاب برخسار می کشم

رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم

دستی باین دو دیده خونبار می کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode