گنجور

 
کلیم

هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام

در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام

از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست

بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام

ارباب عقل محرم اهل جنون نیند

از موی سر نقاب بسیما کشیده ام

همچون نهال دست نشان بهر تربیت

بردم بدیده خار که از پا کشیده ام

در جستجوی وصل تو چون مار سر زده

سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام

بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست

من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام

از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم

دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام