گنجور

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

ساقی بریز باده ی صافی به ساغرم

کاین آتش اکتفا کند از آب کوثرم

با این شراب تلخ کجا در بهشت نیز

حاجت به شیر و شهد و شراب است و شکرم

فتوی به ترک می دهد ار شیخ مسلمین

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

باخاک ره اگر فلک آرد برابرم

نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم

در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت

خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم

آرام دل به زلف دلارام بسته بود

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

آن روز و شب به کام که من با تو سر کنم

صبحی به شام آرم و شامی سحر کنم

گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات

گه دست بندگی به میانت کمر کنم

گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

تا سیر سرو و سوری آن سیم تن کنم

حاشا که یاد سرو و هوای سمن کنم

هر کین که می کشد فلک از من ولی دگر

محکم به مهر آن مه پیمان شکن کنم

صد پیرهن قبا کنم امروز تا شبی

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

یک رشحه از تراوش لعلت به کام من

خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من

شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست

تا کوثر دهان تو باشد به کام من

رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

از دست برد دین و دل ار دلستان من

سهل است گو به پای فکن جسم و جان من

گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای

گفتا مدار چشم امان در زمان من

آرایش رخ تو فزود اضطراب دل

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

در کیش عشق گرنه مرض شد شفای من

درد تو پس چراست نکوتر دوای من

آنجا که ما به رد و قبول آزمون شدیم

بالای دل فریب تو آمد بلای من

خونم ترا بحل که همان دست رنج تو

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

جائی که دل مریض و تو گردی طبیب او

غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او

با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم

فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او

زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو

سرگشته بیدلی که بود پای بست تو

ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار

شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو

در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

سر را نه دولتی که سپارم به پای تو

تن را نه قیمتی که سرایم فدای تو

جان را بهای خاک رهت نیست ورنه من

صد ره چو خاک ریخته بودم به پای تو

کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

تا جان و سر فدا نکنم در وفای تو

حاشا که تن زند سر و جان از هوای تو

سودم همین بس است به سودای زندگی

کانجام کار جان و سر آید فدای تو

جز حسرتم چه حاصل از این عمر یافت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

دیگر شدم اسیر نگاری به یک نگاه

دل باختم به غمزه ی یاری به یک نگاه

تقوی و عقل و دین و دل از دست من ربود

آهوی شیر گیر نگاری به یک نگاه

تن را نماند تاب و توانی ز یک نظر

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

گر دل هوای عشق تو بر سر نداشتی

ما را چون خویش واله و مضطر نداشتی

در قتل من بس آن هم ابروی و قد راست

حاشا نکن که نیزه و خنجر نداشتی

حال درون چه گویمت ازعشق و کی ترا

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

برخاست از قیام تو ز آنسان قیامتی

کآن را بود قیام قیامت علامتی

بی بند برده ای دل و بی تیغ کرده خون

بی دعوی امامت از اهل کرامتی

در پای رفت جان و سر از دست دل مرا

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

گفتم بگویمت که صنوبر به قامتی

دیدم در آن نبود چنان استقامتی

مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار

تا جا به جوی دیده کند سرو قامتی

از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

ای چشم یار بس که دل آشوب و دلبری

از یک نگاه آفت هفتاد کشوری

بی هوشی است علت بیماریت نه ضعف

ز آن رو به کار دل شکری بس دلاوری

اسلامم از تو خفت به خون راستی چرا

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

ای زاغ زلف یار از آن رخ در آذری

با وصف بال و پر غرابی سمندری

طاوس باغ قدسی و چون من مشوشی

شهباز راغ خلدی و چون من مکدری

در رنگ و تاب زاغ و پرستو سرایمت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

 

ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری

دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری

مویی ولی چه موی که بهر شکست ما

پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری

تر دست و چابک و چالاک در عمل

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری

کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری

چندان صفا و فرو بها درگهر تراست

کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری

آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت

[...]

صفایی جندقی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

ای قد یار بسکه دل آرای و دلبری

برخاست از خرام تو هر گام محشری

شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ

کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری

جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی

[...]

صفایی جندقی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode