گنجور

 
صفایی جندقی

ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری

دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری

مویی ولی چه موی که بهر شکست ما

پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری

تر دست و چابک و چالاک در عمل

گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری

در هر خم کمند تو نالان هزار دل

مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری

پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو

چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری

بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر

کآشفته روزگار و پراکنده خاطری

یا پای بست آن لب و دندان نوشخند

یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری

گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای

آخر چرا ز بخت پریشان مکدری

در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا

با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری

جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب

وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری

زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را

کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری

از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند

صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری

خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین

ور باز این دو گویمت از جای دیگری

گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی

تاتارها چو جیب صبا نافه گستری

از فضل زلف یار صفایی ترا صلت

این بس که از سرایت وصفش معطری