گنجور

 
صفایی جندقی

جائی که دل مریض و تو گردی طبیب او

غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او

با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم

فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او

زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت

ندهم به باغ ها همه بویی ز سیب او

چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند

از فرط شرم روسیه آمدکتیب او

از قهر دوست با همه سنگین دلی نرفت

برما اهانتی که رسید از رقیب او

یارا کنی پیاده بگو چون روم که رفت

دل ها عنان گسسته دوان در رکیب او

ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکری

مشکل که جان به در برم از توپ و تیب او

زنهار برصفایی زارت خدای را

رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او