گنجور

 
صفایی جندقی

ای قد یار بسکه دل آرای و دلبری

برخاست از خرام تو هر گام محشری

شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ

کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری

جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی

روی است و سر به پای تو ریزد اگر بری

هر نوبری به خانه ز باغ آید ای شگفت

کز خانه آمدی تو و در باغ نوبری

قامت مگو که دیده ی دهقان سال خورد

هرگز ندیده چون تو به سیما صنوبری

تشویش صد هزار فلک ماه نخشبی

تشویر صد هزار چمن سرو کشمری

بالای دلبری نه که غوغای خاص و عام

آزرم کشمری نه که آشوب کشوری

سروی هنوز چون تو ز کشمر نیامده است

سروی ولی به زعم من از جای دیگری

گیتی نپروریده نهالی نظیر تو

مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثری

شاخی فزون نه ای و به اوصاف مختلف

شمشاد و بید وگلبن و آزاد و عرعری

نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ

شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری

دوران محشر از توبه سر کی رسد که هست

در محشر از خرام تو هرگام محشری

جز در تو این دو جمع بهم نامد ای عجب

کز چهر و جبهه جامع خورشید و اختری

ای سرو پیش سرو دلارام سرمکش

با وی مکن تصور باطل که همسری

دعوی همسری همه نبود به عرض و طول

مفتی بیار اگر چه به صورت رساتری

یک قامتی و بیش صفایی بهر قیام

صد بار با قیام قیامت برابری