گنجور

 
صفایی جندقی

برخاست از قیام تو ز آنسان قیامتی

کآن را بود قیام قیامت علامتی

بی بند برده ای دل و بی تیغ کرده خون

بی دعوی امامت از اهل کرامتی

در پای رفت جان و سر از دست دل مرا

برچشم بیگناه نباشد غرامتی

ازتاب آفتاب حوادث مرا چه غم

تا بر سر است سایه ی شمشاد قامتی

گفتند نرخ بوسه به جان بسته است یار

زین وعده باز ترسمش آید ندامتی

جز صبر ما به جور چنیت جوی نکرد

بر ما رواست گر به تو باید ملامتی

جان خواست تا به پای تو بازد که دیر ماند

دل را نبود ورنه درین ره لآمتی

خاک درت نگشتم و دردا که دور چرخ

ما را نداد بر سر کویت اقامتی

بستی ره ی رقیب صفایی ز کوی تو

بودی گرش به نزد تو چون وی مقامتی