گنجور

 
صفایی جندقی

باخاک ره اگر فلک آرد برابرم

نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم

در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت

خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم

آرام دل به زلف دلارام بسته بود

دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم

من با کمال یاسه به وصلت امیدوار

این دولت از کجا شود آیا میسرم

در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود

ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم

بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ

بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم

تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست

اینک گواه سوز درون دیده ترم

با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد

ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم

نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد

باید درین مجاهده تدبیر دیگرم