گنجور

 
صفایی جندقی

مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو

سرگشته بیدلی که بود پای بست تو

ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار

شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو

در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست

صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو

دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز

رحم و رضا متاع عهد الست تو

تا مدعی درست نداند حدیث ما

با وی سخن کنم همه جا در شکست تو

بی صرف باده مستم از آن منتی شگرف

دارم به دوش جان ز لب می پرست تو

دوری گذشت کز مدد بخت سازگار

بی می مدام سرخوشم از ترک مست تو

ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست

بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو

با این تطاولات صفایی مگر سپهر

کوته تری نیافت ز دیوار پست تو