گنجور

 
صفایی جندقی

یک رشحه از تراوش لعلت به کام من

خوشتر که ریزد آب خضر جم به جام من

شیر و شراب و شکر و شهدم به کار نیست

تا کوثر دهان تو باشد به کام من

رسواییم ز عشق تو افزود و ننگ نیست

این قرعه از الست برآمد به نام من

پیداست انقلاب من از اضطراب وی

پیک صبا چو پیش تو آرد پیام من

ویران ترم نسازد ازین باش گو سپهر

تا روز حشر در صدد انهدام من

سعی من از تو بیش بود در هلاک خویش

دیگر تو بگذر ای فلک از انتقام من

ادبار بین که مهر من افزود کین او

اقبال بین که دانه ی او گشت دام من

فرقم برآستان تو پامال غیر شد

تاب لگد ندارد ازین بیش بام من

گر مشتری به مهر من آن ماه خرگهی است

گردد هزار توسن بهرام رام من

تا خاک فقر را چو صفایی شدم مقیم

بس رشک برده شاه و گدا برمقام من