گنجور

 
صفایی جندقی

از دست برد دین و دل ار دلستان من

سهل است گو به پای فکن جسم و جان من

گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای

گفتا مدار چشم امان در زمان من

آرایش رخ تو فزود اضطراب دل

در خاصیت بهار تو آمد خزان من

نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت

از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من

باری برون خرام به دشت از وثاق خویش

وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من

تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری

یک ره به گوشت ار برسد داستان من

این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی

خاکم دهد به باد و نبینی نشان من

برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار

بشنو چو نی نوای غم از استخوان من

جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست

جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من

 
 
 
میبدی

اندوه این جهان بسر آید جز آن من

معروف شد بگیتی نام و نشان من‌

جمال‌الدین عبدالرزاق

خون شد زفرقت تو دل مهربان من

بربست رخت از غم هجر تو جان من

خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام

هجری بدین صفت نبد اندرگمان من

بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز آمد آن که سوخته اوست جان من

خون گشته از جفاش دل ناتوان من

هر چند بینمش، هوسم بیش می شود

روزی در این هوس رود البته جان من

آنجا طلب مرا که بود گرد توسنش

[...]

حسین خوارزمی

ای فاش کرده عشق تو راز نهان من

بالای تو بلای دل ناتوان من

لعل حیات بخش تو آب حیات دل

یاقوت آبدار تو قوت روان من

ماه ملک صفاتی و حور فرشته خوی

[...]

خیالی بخارایی

ای مهر تو انیس دل ناتوان من

ذکر لب و دهان تو ورد زبان من

تا نام تو شنید و نشان تویافت دل

دیگر اثر نیافت ز نام و نشان من

از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه