گنجور

 
صفایی جندقی

از دست برد دین و دل ار دلستان من

سهل است گو به پای فکن جسم و جان من

گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای

گفتا مدار چشم امان در زمان من

آرایش رخ تو فزود اضطراب دل

در خاصیت بهار تو آمد خزان من

نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت

از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من

باری برون خرام به دشت از وثاق خویش

وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من

تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری

یک ره به گوشت ار برسد داستان من

این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی

خاکم دهد به باد و نبینی نشان من

برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار

بشنو چو نی نوای غم از استخوان من

جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست

جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من