گنجور

 
صفایی جندقی

سر را نه دولتی که سپارم به پای تو

تن را نه قیمتی که سرایم فدای تو

جان را بهای خاک رهت نیست ورنه من

صد ره چو خاک ریخته بودم به پای تو

کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه

من می خرم به جان همه درد و بلای تو

مرغ دلم به دام غمت ریخت بال و باز

پرواز همچنان کند اندر هوای تو

از رامش رقیب ملولم وگرنه من

شادم بهر غمی که رسد از جفای تو

یک دل ز ما گرفتی و بس خرمم که داد

صد جان به ما تبسم معجز نمای تو

دام او فکنده ی حلقه ی زلفت به راه دل

یا چشم حسرتی است فراز از قفای تو

رای ترا به صدق و صفا سر نهاده باز

ور هست در هلاک صفایی صفای تو