گنجور

 
صفایی جندقی

گفتم بگویمت که صنوبر به قامتی

دیدم در آن نبود چنان استقامتی

مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار

تا جا به جوی دیده کند سرو قامتی

از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست

بالله نبود معجز موسی کرامتی

تنها نه من سر از تو نپیچم که هیچ کس

از جان خویش بر تو ندارد لآمتی

خونی که ریخت چشم تو نبود سیاستی

نهبی که کرد ترک تو نبود غرامتی

امری که نهی تست نباشد تأسفی

کاری که بهر تست ندارد ندامتی

از مدعی عیان بود آثار صدق و کذب

دعوی عاشقی نبود بی علامتی

مردیم اجل نیامده بر سر بلی نبود

کس را به شهر عشق تو چندان اقامتی

خیرم نخواست بلکه صفایی ز رشک بود

راند ار کسم ز شیوه ی رندی ملامتی