گنجور

 
صفایی جندقی

در کیش عشق گرنه مرض شد شفای من

درد تو پس چراست نکوتر دوای من

آنجا که ما به رد و قبول آزمون شدیم

بالای دل فریب تو آمد بلای من

خونم ترا بحل که همان دست رنج تو

افزون بود هزار ره از خون بهای من

شادیم با غم تو ولی ترسم آسمان

نگذارد از حسد که شود آشنای من

از دیگران برید و به ما برد روزگار

عشقت نکو شناخت مرا از وفای من

ننمودم از فراق تو کس راه چاره ای

جز غم که شد به جان سپری رهنمای من

بگداختی در آتش هجران دلت چو موم

بودی اگر تو با همه سختی به جای من

جز ناامیدی من و امید مدعی

حاصل ترا چه بود ز چندین جفای من

مرگ خود از خدای بخواهیم یا رقیب

تا زین دو خود چه خواسته باشد خدای من

از حسن و عشق این دو صفایی به ما رسید

ناز از برای یار و نیاز از برای من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode