گنجور

 
صفایی جندقی

آن روز و شب به کام که من با تو سر کنم

صبحی به شام آرم و شامی سحر کنم

گاهی چو طره تارک تمکین نهم به پات

گه دست بندگی به میانت کمر کنم

گه بنگرم طرایف لطف ترا به خویش

گه در رخ تو صنع خدا را نظر کنم

از بوسه ی دو لعل تو هر دم زبان وکام

تشویر جام باده و تنگ شکر کنم

تاگیرمش به بر شب هجران به یاد تو

گویی حدیث وصل و من از شوق برکنم

درداکه در حضور ز رشکم کسی نگفت

پایم مقیم حضرت و ترک سفر کنم

آن شب که با تو رفت به خلدم گذشت عمر

و امروز بی تو زندگی ای در سقرکنم

خواهم که خاک کوی توگردم ولی فراق

نگذارد آنقدر که من آنجا گذر کنم

پیکی اگر به دست فتد ز اهل دل مرا

عنوان نامه ی تو به خون جگر کنم

صیاد چرخ چون اجلم بال بست و برد

پاسی امان نداد که سر زیر پر کنم

برحسرت وصال صفایی شدم هلاک

وز سختی فراق سخن مختصر کنم

 
sunny dark_mode