گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است

گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است

باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال

بر دادن است هرکه توانا، توانگر است

پاس ادب بدار، که دندان کودکان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

سرگشتگی نصیب دل خسته من است

این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است

پروای خصم نیست مصاف آزموده را

درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است

سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است

دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است

اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است

رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است

بار نگاهداری خود برکه افگنم؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است

کز پای، وقت خار علایق کشیدن است

مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا

معلوم شد که از همه وقت بریدن است

نور نگه بدامن مژگان کشید پای

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

طرف از شکستگان جهان کس نبسته است

دشمن درست کرده که ما را شکسته است

جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل

دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟

پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است

لعل تو آتش است و، تکلم شراره است

خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است

خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است

سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

پیری رسید و، از همه وقت کناره است

جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟

بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی

برگشتن نگاه تو عمر دوباره است

تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

تا کی غم معاش خورم؟ وقت بندگی است

مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است

باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی

زان باد پای عمر توگرم دوندگی است

بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است

دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است

پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان

الا تهیه سفر خود که دیدنی است

شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

زآن شوخ دید تا دل ناسور پشت دست

زد از تپش به مرهم کافور پشت دست

از نازکی نگار شود روی دست او

گر تند بیندش کسی از دور پشت دست

پرخار حسرتیم، بما دست رد منه

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

آید چو مرگ هستی پیر و جوان یکیست

در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست

از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم

خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست

منعم ز حال مردم بی برگ غافل است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث

در چشم کور چند کشی توتیا عبث

سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان

نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث

تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است

از شدت فشار کفت سیم و زر فرج

موران خرجها نتوانند دخل کرد

در خرمن زری که شود از کف تو دج

وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ

بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ

ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم

ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ

گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ

فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ

دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار

با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ

از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد

این بوستان ز خون جگر آب میخورد

کج تابی حسود همان میکند دراز

هرچند رشته سخنم تاب میخورد

گول زبان نرم، ز نارستان مخور

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد

کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد

آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار

کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟

گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

با دست او چو رنگ حنا دستیار شد

خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد

آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟

پایی که از خرام تواند نگار شد

از نقطه روشنست اگر حرف در رقم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد

کوه از جواب ناله من سینه گیر شد

عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد

از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد

در کنج غم ز درد تو از بس گداختم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند

از یاد خویش جمله فراموش گشته اند

از تیر حادثات نترسند آن کسان

کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند

از پشت خم برای بغل گیری اجل

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode