گنجور

 
واعظ قزوینی

زآن شوخ دید تا دل ناسور پشت دست

زد از تپش به مرهم کافور پشت دست

از نازکی نگار شود روی دست او

گر تند بیندش کسی از دور پشت دست

پرخار حسرتیم، بما دست رد منه

سازی خدا نخواسته ناسور پشت دست

در محفلی که شعله حسن تو قد کشید

پیش تو شمع می نهد از دور پشت دست

گردیده است غنچه سراپا دهان و لب

زین آرزو، که بوسدش از دور پشت دست

گل گل شکفتن از تو و، تسلیم از بهشت

برقع گشودن از تو و، از حور پشت دست

واعظ بیاد شهد لبش بسکه میگزد

می گرددش چو خانه زنبور پشت دست