گنجور

 
واعظ قزوینی

با دست او چو رنگ حنا دستیار شد

خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد

آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟

پایی که از خرام تواند نگار شد

از نقطه روشنست اگر حرف در رقم

از حرف نقطه دهنت آشکار شد

پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را

تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد

آزاد نیستند بدولت رسیدگان

گردید پای بند نگین تا سوار شد

واعظ گرفت بسکه از آن هردم اعتبار

در دیده اش جهان همه بی اعتبار شد