گنجور

 
واعظ قزوینی

دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است

دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است

پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان

الا تهیه سفر خود که دیدنی است

شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی

زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است

دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان

جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است

اسباب زندگی، همه باب فرامشی است

مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است

نبود بجز فروختنی در دکان عشق

جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است

نسبت درست کرده به لعل پرآب او

در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است

میدانم از رسایی اخلاص خویشتن

گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است

باشد ز شوق خدمت یاران قدردان

گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است