گنجور

 
واعظ قزوینی

تا کی غم معاش خورم؟ وقت بندگی است

مردم ز فکر زندگی ای دل چه زندگی است

باشد برو ز هر نفسی تازیانه یی

زان باد پای عمر توگرم دوندگی است

بر سر بود نشیمن گل، از شکفتگی

در پای جای خار مدام از گزندگی است

دست سخاست، پایه معراج برتری

جای سحاب، بر سر خلق از دهندگی است

واعظ بس است زینت ما فقر و مسکنت

چون گل طراز جامه درویش ژندگی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode