گنجور

 
واعظ قزوینی

دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است

گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است

باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال

بر دادن است هرکه توانا، توانگر است

پاس ادب بدار، که دندان کودکان

کم عمر از گزیدن پستان مادر است

چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست

آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است

با صد هنر به جامه بود خلق را نظر

لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است

واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا

دامان حشر نیز ز کردار او تراست