گنجور

 
واعظ قزوینی

آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند

از یاد خویش جمله فراموش گشته اند

از تیر حادثات نترسند آن کسان

کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند

از پشت خم برای بغل گیری اجل

پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند

مستان حق ز باده اندیشه جهان

هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند

آنان زیاد دوست توانند دم زدن

کز خاطر زمانه فراموش گشته اند

واعظ نشاط بندگی حق ز کس مجوی

دلها بمرگ خویش سیه پوش گشته اند