گنجور

 
واعظ قزوینی

صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد

کوه از جواب ناله من سینه گیر شد

عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد

از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد

در کنج غم ز درد تو از بس گداختم

تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد

آید بکام زهر اجل به ز شکرم

از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد

چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی

برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد

بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم

شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد

خود را ببند در ره حق بر سبکروان

پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد

باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت

واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟

 
 
 
اوحدی

خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد

کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد

این باد زلف اوست که باد بنفشه برد

وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد

از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست

[...]

حزین لاهیجی

افزود خواب غفلت جاهل چو پیر شد

موی سفید در رگ این طفل، شیر شد

روز فتادگی، شدم از سعی بی نیاز

پای ز کار رفته، مرا دستگیر شد

چشم تو، تا پیاله ز خون دلم گرفت

[...]

نیر تبریزی

دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد

روزیکه طرح بیعت منا امیر شد

واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب

نمرود کفر را هدف نوک تیر شد

با داجل بساط سلیمان فرو نوشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه