گنجور

 
واعظ قزوینی

صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد

کوه از جواب ناله من سینه گیر شد

عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد

از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد

در کنج غم ز درد تو از بس گداختم

تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد

آید بکام زهر اجل به ز شکرم

از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد

چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی

برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد

بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم

شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد

خود را ببند در ره حق بر سبکروان

پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد

باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت

واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟