گنجور

 
واعظ قزوینی

سرگشتگی نصیب دل خسته من است

این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است

پروای خصم نیست مصاف آزموده را

درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است

سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون

پاتابه یتیمی من، عطف دامن است

ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب

با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است

کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟

تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است

واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف

چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است