گنجور

 
واعظ قزوینی

طرف از شکستگان جهان کس نبسته است

دشمن درست کرده که ما را شکسته است

جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل

دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟

پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟

کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است

چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر

معلوم شد که رشته روزی گسسته است

از خار بست مرگ سبکبار میجهد

چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است

خوانند در شریعت اخلاص، کی درست

گر توبه نامه تو بخط شکسته است

صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس

گیتی مثال آینه زنگ بسته است

آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است

کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است

واعظ نکرده بال فشانی بکام خود

تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است

 
 
 
خواجوی کرمانی

شوریده ئیست زلف تو کز بند جسته است

خطّ تو آن نبات که از قند رسته است

آن هندوی سیه که تواش بند کرده ئی

بسیار قلب صف شکنان کو شکسته است

گر زانگ روی و موی تو آشوب عالمست

[...]

عرفی

دنیا طویله ایست پر از جنس چارپای

کابادی و خرابی آن جسته جسته است

آبادیش عمارت بر باد رفته ای

ویرانیش عماری درهم شکسته است

از عرعر خران وی اسبان رمیده اند

[...]

کلیم

از من غبار بسکه بدلها نشسته است

بر روی عکس من در آئینه بسته است

اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست

زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است

خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند

[...]

جویای تبریزی

زان لب که نوشداروی جانهای خسته است

یک بوسه مومیایی این دلشکسته است

تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است

چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است

شادی در این زمانه نباشد جدا زغم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه