گنجور

 
واعظ قزوینی

آید چو مرگ هستی پیر و جوان یکیست

در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست

از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم

خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست

منعم ز حال مردم بی برگ غافل است

در پیش سرو، فصل بهار و خزان یکیست

فرق هنر ز بی هنری، قدردان کند

میزان چو نیست، قدر سبک با گران یکیست

گند دماغ آرد، اگر ایستد دو روز

مال جهان فانی و آب روان یکیست

یک درد بود، در دل مجنون و کوهکن

گر نسخه ها جداست، ولی داستان یکیست

آن کرد با من او، که به پروانه کرد شمع

خوبان شهر را همه گویی زبان یکیست

واعظ چراغ محفل دلها کلام ماست

زآن رو که با زبان دل ما شمع سان یکیست