گنجور

 
واعظ قزوینی

واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث

در چشم کور چند کشی توتیا عبث

سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان

نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث

تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟

آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث

کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار

نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث

مقصود از سفر گرو از عمر بردنست

تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟

با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق

ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟

این گل که من ز الفت احباب چیده ام

واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode