آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۶
به زنجیر جفایی گر نشد بخت دژم بسته
سگ لیلی به مجنون از چه رو راه حشم بسته
مرا حسن ار کرشمه بسته در زلف سیاه او
گدایی را به زنجیری آمیزی محتشم بسته
فراری گفتم از کویش کنم بهر قرار دل
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۱
بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه
که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه
در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد
توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه
زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۵
ز انبوه رقیبانم مجال دید دلبر نه
مگس چندانکه مردم را نظر بر تنگ شکر نه
مرا گفتی شبی آیم به خوابت دیده بربستم
ولی از بخت خوابآلودهام این حرف باور نه
پی خرسندی دشمن بریزی خون احبابت
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۸
بجز زلف تو کفر و غیر چشمان تو ساحر نه
بجز رویت بهشت و جز لب لعل تو کوثر نه
بدست چشم مستت زابروان تیغ دو سر دیدم
بجز در پنجه حیدر سر تیغ دو پیکر نه
نی خامه شکر ریزد زوصف آن لب شیرین
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۹
مرا کز عشق تو در هر سخن صد داستان بسته
غمت مرغ شکر گفتار نطقم را زبان بسته
شتربان را بگو تا محمل لیلی بخواباند
که امشب اشک مجنون راه را بر کاروان بسته
زکعبه لاف زد زاهد کز اینجا کار بگشاید
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۷
تو هم ای مرغ دل بر گل بخوان از عشق دستانی
که دستان ساز شد هر بلبلی بر طرف بستانی
نشان از خیمه لیلی در این وادی نمی بینم
کنم مجنون صفت هر روز گر طوف بیابانی
لبت دارد دوای دردم و ناچار میمیرد
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۲
که گفت ای دل کز اسرار محبت باخبری گردی
گذاری نیکنامی و به قلاشی سمر گردی
که گفت ای دیده عمان باش و لؤلؤ در کنار آور
که گفت ای مردم دیده تو غواص گهر گردی
نمیکردی اگر خود را بآن باریکی ای گیسو
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۴
بچین زلف تو پیوسته با چشم تو ابروئی
کمانی و کمندی را بهم پیوسته جادوئی
بجز وحشی غزال تو که او مردم فریب آمد
شکار افکن که در چین و ختا دیده است آهوئی
چه ای خال هندو زیر زلف آن پری پیکر
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۹
خوشا وقتی که بر آتش بَرِ منظور بنشینی
بسوزی پرده چون پروانه و مستور بنشینی
به غیر از لن ترانی نشنوی اندر جواب ای دل
اگر صد سال چون موسی به کوه طور بنشینی
چو پروانه به میلت شمع عشق آخر بسوزاند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۰
شب وصل است ای عاشق بپای دوست کن جانی
بروز عید اندر کیش ما رسم است قربانی
خضر را گو مناز از آب حیوانت تو چندانی
که ابر از بحر میخانه بمستان داد بارانی
میان لیلی و مجنون مگو باشد بیابانی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۶
سرا پا حیرتم موسی صفت در تیه حیرانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۹
نمیگویم گلی کز لطف عارض گلستانستی
زمین را اخترستی آفتاب آسمانستی
اگر ماهی چرا ننشستی و از لب سخن گفتی
وگر سروی چرا با ساق سیمینت روانستی
من اندر جلوهات غرقم که بشناسم تو را از خود
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۸
به شهر مصر از خجلت ببندد دکه حلوایی
اگر آن پستهٔ شیرین به شکرخنده بگشایی
کساد مشک و عنبر در ختا و چین کنی عمدا
گره از زلف مشکین گر به راه باد بگشایی
بپوشد مه به رخ پرده چو تو پرده برانداری
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۹
صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا به آتش باز میگوید
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۴
چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی
گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی
بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش
عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی
بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۸
تو ای سلطان خوبان جز ستمکاری نمیدانی
گرفتی مُلکِ دل را مملکتداری نمیدانی
همه شب همدم اغیار از یار گریزانی
دریغا طفلی و رسم و ره یاری نمیدانی
عجب فتانی ای چشم سیاه رهزن جادو
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۹
که گفت ای سرو سیمینتن به طرف باغ و بستان آی
گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی
غلامت تا شود غلمان بهشتی را مشرف کن
برای خجلت حوران بطوف باغ رضوان آی
گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۲
تو شمع محفل انسی شب آمد در شبستان آی
گلی بر بلبلان رحمی کن و سوی گلستان آی
کنار از ما چه میگیری که تو آلودهدامانی
تو دریایی چه اندیشی بزن موجی به دامان آی
شکستی عهد و پیمانم زدی با غیر پیمانه
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۰
کند هر ملتی در بندگی بر قبلهای رویی
چو نیکو بنگری دارند جمله رو بر ابرویی
نه تنها ذکر یاهو از لب نوشین به گوش آید
که در وَجْدَند ذرات جهان با هایی و هویی
به زلف اوست شیدایی چه صحرایی چه دریایی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۶
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را بر هم که این فتنه به خواب اولی
مرا صندل به سر سودن طبیبا سودکی بخشد
به دفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
به خاک و خون تپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
[...]