گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ایکه از چهره شمع انجمنی

بقد ازنار سرو در چمنی

نکنم با خیال زلف و رخت

بچمن میل سنبل و سمنی

عارفش مرده لحد خواند

روح بی ذوق عشق در بدنی

کی بری ره بکوی او هیهات

ایکه در بند نفس خویشتنی

بر سر کوی همچو تو شاهی

عار باشد گدای مثل منی

در دهانت که داشت وهم و گمان

شد یقین پیش عقل از سخنی

تن گدازم که جان شوم همه تن

جان بجانان سزا بود نه تنی

از رسن بازی دو زلف سیاه

یوسف دل بچاه درفکنی

کی رهی از کمندش آشفته

گر سرا پا بحیله مکر و فنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

ای خروس ایچ ندانم چه کسی

نه نکو فعلی و نه پاک تنی

سخت شوریده طریقیست تو را

نه مسلمانی و نه برهمنی

طیلسان داری و در بانگ نماز

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

هر چه موی سپید بینی تو

دست در دامن بهانه زنی

برکنی گوئی این ز سودا بود

من ندانم که را همی شکنی

پنبه زاری شد آن بناگوشت

[...]

مجیرالدین بیلقانی

لشکر شب رسید تن چه زنی؟

حبشی دست یافت بر ختنی

ادیب صابر

چون تو را خوان و کاسه نبود

بیهده کوس مهتری چه زنی

بی مروت تو را منی نرسد

ای منی چند از این منیّ و منی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه