گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چرا بدست نگارین تو چهره میپوشی

باحتجاب مه و مهر از چه میکوشی

اسیر طره مشکین چون کمند توام

که روز و شب بمه و مهر گفته سر گوشی

شراب عشق تو در جان پارسایان ریخت

همی کنند چو مستان به بزم سر گوشی

شبی نشد که هم آغوش دوستان باشی

بغیر شب همه شب باشدت هم آغوشی

نگیر خورده زمن گر زوصل حرفی رفت

شکست پنجه شوق تو مهر خاموشی

مرا بتلخی و تندی زکوی خویش مران

هزار نیش اگر بیش میزنی نوشی

بغیر کی بتوان گفت ماجرای حبیب

ضرورتست از این ماجرا فراموشی

گل حقیقت عشق آن زمان ببار آید

که عندلیب مجاز آیدش بچاوشی

زباغ روی تو گلهای آتشین بشکفت

مقام ماست در آتش چرا تو در جوشی

خبر چو نیست زعشق منت عجب نبود

حدیث مدعیان از غرض چه مینیوشی

عزیز عشق نکو یوسفی است آشفته

ببر بمصر ولای علی که بفروشی