گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ایکه بر عارض افروخته بر دل ناری

از چه رحمت بدل سوختگانت ناری

بت پرستان جهان راست حمایل زنار

بر بت و چهره تو از زلف کنی زناری

گر زلیخا نگرد روی تو بی پرده به مصر

حاش لله که به یوسف بودش بازاری

مار زلفین تو عمدا بزند زخم بجان

عقرب آسوده شود تا نکند آزاری

لوث زهدت نرود از دل و جان ای زاهد

تا بکفاره شوی خاک بود در خماری

لاجرم سلطنت کون و مکانش بخشند

هر که بر بندگی عشق کند اقراری

وه که در ساحت دل نیست جز اقلیم خراب

زآنکه جز عشق در این خانه بود معماری

تهمت دل به که بندم که بسینه گم شد

که در این خانه بجز تو نبود دیاری

تا که آشفته حدیث سر زلف تو نوشت

طبله مشک ختن را نخرد عطاری