گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آفت عرصه خاکی و مه افلاکی

با چنین لطف که گوید که ز آب و خاکی

گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است

کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی

دام کوته‌نظران چون شدی ای حلقه زلف

که به صید دل صاحب‌نظران فتراکی

مرغ دل می‌تپد از حسرت یک نظره به خون

خنک آن سینه که از تیر نظر صد چاکی

چه کنی پرده نبیند به جز از حق بینت ‏

که تو ز آلایش این نفس‌پرستان پاکی

میخوری خون دل خلق به دستان هر روز

بی‌مهابا صنما چند به این بی‌باکی

چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند

ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی

لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم

صف تو نتوانم که برون ز ادراکی

جلوه یار تمنا چه کنی آشفته

که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی