گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آفت عرصه خاکی و مه افلاکی

با چنین لطف که گوید که ز آب و خاکی

گر کست خواند پریزاد نه چندین عجب است

کادمیزاده ندیدیم بدین چالاکی

دام کوته‌نظران چون شدی ای حلقه زلف

که به صید دل صاحب‌نظران فتراکی

مرغ دل می‌تپد از حسرت یک نظره به خون

خنک آن سینه که از تیر نظر صد چاکی

چه کنی پرده نبیند به جز از حق بینت ‏

که تو ز آلایش این نفس‌پرستان پاکی

میخوری خون دل خلق به دستان هر روز

بی‌مهابا صنما چند به این بی‌باکی

چون دو مار سیه از هر طرف زلف نژند

ای لب لعل شکرخند مگر ضحاکی

لعلت آن جوهر فردی که نگنجد در وهم

صف تو نتوانم که برون ز ادراکی

جلوه یار تمنا چه کنی آشفته

که بود آتش سینا و تو خود خاشاکی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی

سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد

خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی

دست در دل کن و هر پرده پندار که هست

[...]

محیط قمی

حبذا شیوهٔ رندی و خوشا بی‌باکی

خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی

خویشتن را هدف تیر ملامت کردن

شهره شهر شدن در صفت بی باکی

خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید

[...]

صغیر اصفهانی

چشم مستت همه مردم کشد از بی باکی

ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی

خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید

عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی

نه همین تیره گی از بخت من‌ آموخته شام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه