گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سحر است بر کمان نه دل را زتیر آهی

که زبرق آه دارد شب تیره صبحگاهی

گذرد چو تیر آرش زکسان بیک گشادن

بسحر اگر برآید زدل شکسته آهی

چو حکیم نخشب امشب زچه درون بحکمت

بدر آور از گریبان بفروغ قرص ماهی

تو بچاه نفس تاریک چو یوسفی بمحبس

مگر آه کاروانان بدر آردت زچاهی

بسر برهنه چون خور تو بعجز اگر درآئی

بسپهر رفعت البته که صاحب کلاهی

اگرت سرشگ رخسار نشویدت سحرگاه

بصباح روز محشر زگناه روسیاهی

بگدائی در دوست بیا در این دل شب

که چو بامدادت آید بیقین که پادشاهی

همه توبه شکسته است چو آبگینه در ره

با چه حیله میتوان جست در این میانه راهی

مگر از ولای حیدر بکف آوری رکیبی

بنشینی ار بکشتی تو بموجه تباهی

زگناه خویش آشفته بگوی و مهر حیدر

چه محل که پیش صرصر بنهند برگ کاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode