گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو را که گفت مرا از نظر بیندازی

روی بشهر غریبان وغیر بنوازی

اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی

ضرورتست که با یکجهان در اندازی

زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود

زکافران نگریزد مجاهد غازی

بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف

چرا بخون دل خلق میکند بازی

تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان

زخیل جانوران تو بعشق ممتازی

نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار

در این دو روز که در نعمتی و در نازی

زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک

از آن زخانه برونت کند که غمازی

زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب

مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی

چو روزگار بود در کمین تو آن به

که خویش را بحریم علی در اندازی

امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان

پناه پارسیان در قلمرو تازی

رود بجلد سگان تو هر شب آشفته

سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی