گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو را که گفت مرا از نظر بیندازی

روی بشهر غریبان وغیر بنوازی

اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی

ضرورتست که با یکجهان در اندازی

زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود

زکافران نگریزد مجاهد غازی

بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف

چرا بخون دل خلق میکند بازی

تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان

زخیل جانوران تو بعشق ممتازی

نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار

در این دو روز که در نعمتی و در نازی

زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک

از آن زخانه برونت کند که غمازی

زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب

مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی

چو روزگار بود در کمین تو آن به

که خویش را بحریم علی در اندازی

امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان

پناه پارسیان در قلمرو تازی

رود بجلد سگان تو هر شب آشفته

سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی

 
 
 
وطواط

زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی

سزاست بر سر خوبان تو را سرافرازی

به چشم طنز کنی گر کنی به ماه نظر

بدان جمال تو را هست جای طنازی

به دست قهر ز لشکر گه جمال همی

[...]

سوزنی سمرقندی

چو تیر غمزه بناز و کرشمه اندازی

نشانه از دل مسکین من کن ای غازی

نخست با تو بالبازی اندر آمده ام

چو دل نماند تن در دهم بجانبازی

مرا چو جان بباری شد است قربانت

[...]

ظهیر فاریابی

سریر سلطنت اکنون کند سرافرازی

که سایه بر سرش افکند خسرو غازی

فلک کلاه غرور این زمان ز سر بنهد

که هست افسر شه بر سر سرافرازی

خطاب خسرو انجم کنون بگردانند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ظهیر فاریابی
عراقی

چو برقع از رخ زیبای خود براندازی

بگو نظارگیان را صلای جانبازی

ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی

که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی

نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم:

[...]

سعدی

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

به دولت تو گنه می‌کند به انبازی

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه