گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی به یاد دوست کرم کن پیاله‌ای

درویش را ز سفره یغما نواله‌ای

برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل

خواهد بنفشه‌زار و گل و سرو و لاله‌ای

محتاج درس و حکمت یونانیان چراست

خواند از کتاب عشق تو هرکس نواله‌ای

طغرای خط به گرد رخت دل چو دید گفت

دارد به کف به فتوی خونم رساله‌ای

خوی بر گل عذار تو گویی به صبح‌دم

بر برگ گل ز ابر چکیده است ژاله‌ای

گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه

سروی به سر ز مشک نبسته کلاله‌ای

بهر کساد حسن خطت می‌زند سلاح

وقت کسادی‌ست مه آرد چه هاله‌ای

مطرب ز زخمه‌ای که تو بر پرده می‌زنی

هر زخم دل به نغمه او داشت ناله‌ای

آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم

ما را به پیر باده‌فروشان حواله‌ای

آن پیر باده خانه وحدت علی که بود

امکان تمام از خم جودش فضاله‌ای