گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای مو بر آفتاب تو مشکین‌کلاله‌ای

ای خط به ماه عارض دلدار هاله‌ای

از احسن القصص نکند یاد یوسفش

خواند از کتاب حسن تو هرکس مقاله‌ای

از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش

هرکس برد ز خوان عطایت نواله‌ای

گفتم مدیح حسن تو طغرایی خطت

دادم به بوسه بر لب نوشت حواله‌ای

اندوختیم خرمن سالوس ساقیا

زآن آب آتشین به من آور پیاله‌ای

ای خوی ز تو طراوت آن چهره برفزود

بر گل نگر تو شبنم و بر لاله ژاله‌ای

چون نیک بنگری دل خونین عاشق است

گر داغدار سر زند از خاک لاله‌ای

جانان جان و مظهر ذاتی و اصل نور

از ماء و طین نه تنها فرخ‌سلاله‌ای

معنی باء بسمله قرآن ناطقی

دست خدا و مظهر لفظ جلاله‌ای

آشفته را نزاده به جز مدحت علی

ای بکر طبع تا تو مرا در حباله‌ای

ای زلف تا قرین تو شد این دل پریش

مجنون دل‌شکسته و حیران و واله‌ای