گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عرش بر آستان او پست بود زکوتهی

آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی

ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی

شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی

ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری

چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری

ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس

کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری

انسان پری نزاید و حوری نیاورد

تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری

نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک

ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری

گر کشتگان بداوری آیند روز حشر

من دم فروکشم که تو آنروز داوری

تو گنج حسن داری و من چون گدای عید

دریوزه میکنم که تو میر توانگری

از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن

تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری

سرهای سروران همه بردی بصولجان

باشد از این میان من درویش را سری

حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی

تقدیر قادر است که یارا تو یاوری

آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب

در مدح مرتضی همه عمر ار به سر بری