گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کند هر ملتی در بندگی بر قبله‌ای رویی

چو نیکو بنگری دارند جمله رو بر ابرویی

نه تنها ذکر یاهو از لب نوشین به گوش آید

که در وَجْدَند ذرات جهان با هایی و هویی

به زلف اوست شیدایی چه صحرایی چه دریایی

تعالی یک جهان دارد اسیر هر خم مویی

مرا آن نخل جان‌پرور به جوی دیده جا دارد

نشاند باغبان گر سرو خود را بر لبِ جویی

به رند از چین زلفت نافه نه از آهوی چینی

خطا باشد گرفته هرکه بر عشاق آهویی

صبا زآن طره بو داری چرا در دیده نگذشتی

جهانی را توانی زندگی دادن چو از بویی

بود آشفته را از هردو عالم رو به سوی تو

اگرچه هرکه را بینی به عالم روست بر سویی

مرا زخم درون مرحم ندارد در جهان اما

لب نوشین دهان تو نهان کرده است دارویی

بیا در آینه از می بشوی این زنگ خودبینی

به روی مرتضی بنگر اگر مرد خداجویی