گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای آهوی تتاری نافه اگر نداری

زآن مو چرا نگیری زآن بو چرا نیاری

از آب چشم عشاق رو وام کن دو قطره

ای ابر نوبهاری باران اگر نداری

از خارخار عشقت در دل اگر اثر هست

در روز تیرباران شاید که سر نخاری

محصولت ار بباید تخم عمل بیفشان

فردا شوی پشیمان امروز اگر نکاری

از سوختن عجب نیست نه پرده فلک را

آهی اگر سحرگه از سوز دل برآری

ما کشته تخم امید در رهگذار باران

تو ابر نوبهاری بر ما چرا نباری

آشفته عاشقانت از خود نمیشمارند

چون ابر اگر نباری یا همچو نی نزاری

مطرب چو هست روحت ساقی چو هست راحت

حسنی چرا نسازی جامی چرا نیاری

دریوزه بایدت کردت از همرهان در این ره

از حب آل حیدر گر توشه برنداری