قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
«و هُوَ مَعَکُم» گفت از این معنی چه خواست؟
یعنی جانها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فیالمثل؟
جان جانها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
یک سخن از قول اخوان الصفاست:
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
از تو بمقصود ره دور نیست
گر دل و جان غافل و مغرور نیست
از همه ذرات جهان ظاهرست
یار، اگر دیده دل کور نیست
جام من از خم قدیم خداست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
در هوایت عاشقان مستمند
روز و شب مدهوش و مست حیرتند
تا کجا خواهند رسیدن حال دل؟
هجر مشکل، یار ما مشکل پسند
یاد وصلش مس جان را کیمیا
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
«علم القرآن » ز «الرحمن » چه بود؟
یعنی انسان بود قابل در وجود
مخلص ایجاد و مرآت کمال
روبه انسان دارد این سودا و سود
از ازل بر سر نیاید تا ابد
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
فتنه در خواب قیامت خفته بود
چشم بیدار تو خوابش در ربود
تا چو گل از پرده بیرون آمدی
در گلستان عام شد بانگ سرود
بر سر بازار جان مست آمدی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۳
پهلوی خوانان غزل می خواند دوش
او بخود مشغول و جانها به خروش
در حقیقت جمله جانها یکیست
از حقیقت بر گرفتم روی پوش
عاشقان در جام می مستغرقند
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
این چه حدیثست که کرد آن صنم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱
چه گویم؟ ای مسلمانان، چه گویم؟
در این میدان که سرگردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
زجوی تن ببحر جان رسیدم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲
«کن فکان » جان را خبر گوید ز «کان »
قطرها دارد خبر از بحر جان
«کان » حدیث مجمل سربسته است
ظاهر و پیداست نشأتهای «شان »
بازگشت کان بشان امر خفیست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۹
از عیان گر واقفی، بگذر ز عین
«این تمشی؟ این تمشی؟ این این »؟
«نحن اقرب » گفت «من حبل الورید»
مقصد عالم تویی در نشأتین
گر تو زینی دور باش از شین نفس
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵
«حمدلله » گفت رب العالمین
من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟
آفتاب از ذره می خواهد مراد
مستعان خود گفت قول مستعین
چون دعا می خواست از هر پیرزن؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶
گفت: نور آسمانست و زمین
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹
گر تو از مستان عشقی در وله
یار یک دل به ز یار ده دله
تو از آن او و او ز آن تو شد
«کان الله » گفت و «کان الله له »
گر نداری آتش سودای او
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۵
روسیه را، گر ببینی، رد کنی
روی مه را، گر ببینی، کد کنی
گر ندارد رشد کی گردد رشید؟
چون رشید راه را ارشد کنی؟
چونکه قهرت تاختن آرد بجان
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸
یار میگوید ببانگ پهلوی :
نیست غیر یار، گر تو رهروی
گر تو مرد آشنایی، هیچ نیست
تخت افریدون و تاج خسروی
پیر دهقان گفت: این جا زور نیست
[...]