گنجور

 
قاسم انوار

پهلوی خوانان غزل می خواند دوش

او بخود مشغول و جانها به خروش

در حقیقت جمله جانها یکیست

از حقیقت بر گرفتم روی پوش

عاشقان در جام می مستغرقند

از ملک آواز می آید بگوش

سالها شد راز می دارم نگاه

دیگ مردان سالها آید بجوش

بی طلب جستی، نشاید راه رفت

گر نه ای خضری، چو اسکندر بکوش

خرقها را در گرو کردن بمی

سهل باشد پیش رند باده نوش

قاسمی، عرش خدا را حصر نیست

مستوی هر جا باسمی بر عروش