گنجور

 
قاسم انوار

چند ازین افسانهای خاک و آب؟

در طلب داری، رخ از دریا متاب

چند گردی کوه و صحرا از هوس؟

پیش «هو» آ «انه حسن المآب »

چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود

تا ببینی روی او را بی حجاب

با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز

موج دریا را ندانی از سراب

رهروان رفتند ره را راستی

تو چنین خوش خفته در ظل سحاب

تا بدیدم روی آن سلطان حسن

خواب را هرگز نمی بینم بخواب

جان مردم طالب قشر خسیس

جان قاسم طالب لب لباب